روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

آبان دوست داشتنی من

باز هشتمین ماه سال رسید آبان ماهی که از3 سال پیش برام قشنگ ترین ماه سال شد، از سه سال پیش که مادرآبانی شدم ،هشتم آبان ، عددی که با من خوب جور می شود. حال و هوای قشنگی دارم هر روز شاکر خداوندم برای وجود دخترم هستم هر روز این سه سال رو مرور می کنم سه سال شادی ، خنده، خوشحالی، بی خوابی، استرس ، مریضی، مسافرت، عصبانیت، گاهی افسردگی ... سه سال با هم بوده ایم و به لطف خدا تا همیشه با هم هستیم، سه سال با همه اتفاقهایش خیلی چیزها به من یاد داد خیلی چیزها.... بودن دخترم تمام اتفاق هایم رو بهتر کرده شادتر شدم و سعی می کنم بیشتر حضور داشته باشم. این ماه مال توست مثل من که برای توام من مادرت هستم ...
29 آبان 1392

ترافیک های این روزهای من.....

دخترک که باشد هوا بوی باران هم گرفته باشد و گاهی دوقطره ای هم نگاه منتظرت را تر کند دخترک که باشد با آن شیطنت های آگاهانه خوب می دانم آگاهانه شده شیطنت های سه سالگی سیندختم دخترک که باشد و فلش آهنگ های مورد علاقه گم شده باشد ، توی ترافیک تهران حوصله ات سر نمی رود با شعر های قور قوری جون و امیر حسین تو کوچه و ..... دخترک که باشد راه دور از خیاطی تا خانه پر از سیب زمینی سرخ کرده خوردن در ماشین با نوشابه!!!!! سیاه( می دانم ، می دانم مضر است اما دل است دیگر گاهی می شود کاریش کرد،نه؟) می شود و نگران دیر رسیدن نبودن و با باران زدن بغل و رفتن زیر باران دخترک که باشد عصر ها طعم شیر کاکائو باقی مانده در دستان کوچکش چقدر می چس...
29 آبان 1392

چهارمین محرم...

امسال روشا زیاد درباره محرم می دونست، اینکه امام حسین شهید شده و ما باید سیاه بپوشیم، البته لباس سیاه نداشت تنش کنم اما یه طبل و یه زنجیر کوچیک داشت که هر شب دسته سینه زنی راه می انداخت و زنجیر می زد، یه شب هم با باباش به هیئت رفتند. روز هشتم محرم ما به روستای زیبایی رفتیم، روستایی که هر جاش خاطرات بچگی های خودم بود، خاطره خاک بازی ها و شن بازی ها ، خاطره باغ رفتن و انار چیدن و کثیف کردن لباس و .... و حالا دخترک سه ساله من تمام اون سال ها رو برام زنده می کرد با بازی های قشنگش روز عاشورا به دیدن تعزیه خوانی امام حسین رفتیم که روشا واقعا از دیدنش لذت بردو با هیجان کل تعزیه رو نگاه می کرد. مثلا ژست گرفته ازش عکس بگیرن....
26 آبان 1392

دخترک سه ساله

این روزها از رادیو، تو تلویزیون زیاد از دختر سه ساله ای می شنوم که همراه پدر به مسافرت رفت و گرفتار جنگ نابرابری شد و مصایبی که توصیفش هم ... دختر سه ساله ای که شبی سراغ پدرش رو می گرفت و بهش سر بریده پدر رو نشون دادن.... حالا الان که خودم یه دختر سه ساله شیرین زبون دارم که نفسش به نفس باباش بسته اس و اگه شبی بابا کمی دیرتر بیاد هزاربار سراغش رو می گیره، حالا که دخترک سه ساله من نور و روشنایی خونه ام شده چقدر مصایب خانوم رقیه رو بیشتر حس می کنم دلم بدجور برای مظلومیتش می شکنه...   خدایا تو رو به کوچولوی سه ساله آقا امام حسین قسمت می دم همه بچه هارو در پناه خودت حفظ کن و کمکمون کن این ایام رو با معرفت و بصیرت سپری کنیم... ...
18 آبان 1392

وجودت را ارج می نهم... همیشه

هر روز که دخترم از خواب ناز بیدار میشه برام یه روز دوست داشتنیه، روزی که دوباره فرصت مادر بودن رو دارم و شاکرم خدای بزرگم اما هشتم آبان که چهارشنبه شده بود امسال برام تفاوتی قشنگ و بد داشت اولا قشنگ چون لحظه لحظع اش روز تولد روشا برام تداعی می شد و حس و حال مادر بیچاره ای که نمی دونه با این موجود مقدس و کوچک چکار کنه و بد چون شب قبلش دخترک از تب سوخت و مادر کاری نتونست بکنه جز بیدار نشستن و دعا کردن و پاشویه و ... اضطراب و خدای بزرگم مثل همیشه به دادم رسید و طلوع آفتاب دخترک شاد و سرخوش و شیطون شده بود... توی مهد تولد گرفتیم با کیک شکلاتی که خودم پختم و آبمیوه، به همین سادگی روشا و الناکه زیاد ازش تعریف میشه تو خونه ...
11 آبان 1392

زیر باران باید رفت

از همون هواهایی که اصلا نمی تونی تو خونه بند بشی باید شال و کلاه کنی بزنی بیرون ، با زمزمه شعر سهراب چتر ها را باید بست ، زیر باران باید رفت . فكر را ، خاطره را زیر باران باید برد . با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت . دوست را ، زیر باران باید دید . عشق را زیر باران باید جست . زیر باران باید بازی كرد . زیر باران باید چیز نوشت ، نیلوفر كاشت. [ صدای پای آب ] از همون هواهایی که اون موقع ها وقتی سال اول کارشناسی بودم یک ساعت زودتر راه می افتادم تا  چهارراه پارک وی دوست داشتنیم رو پیاده برم تا دانشگاه ، بوی خوب کوچه و خیابون های بارون زده کوچه الف تا ج که خیلی دوستش داشتم و نفس عمیق بکشم و باشم و حس کنم خوشبختی همین نزدیکی ست...
5 آبان 1392
1